کافه سوژه

فرهنگی ، اجتماعی

کافه سوژه

فرهنگی ، اجتماعی

داستان داریم با این چمدان !


http://s1.picofile.com/file/7484275050/ilcaa.jpg

  • داستان داریم با این چمدان !

پارسال پیش ها به لطف بانک مسکن،شهرداری منطقه و سایر مسئولین مربوطه خانه کلنگی سابق را کوبیدیم و مثل آدم های مترقی از این آپارتمانی های قوطی کبریتی ساختیم ، از بگیر و ببر و  بالا پایین اینها که بگذربم لطفش این است که یک اسباب کشی به آدم می خورد و جان می دهد لای این تخت و کمدها گشت و چیز میزهای قدیمی را پیدا کرد . در اسباب کشی دوم به خانه "مترقی شده مان ! " مادر همه را به صف کرد که کسی آت آشغال با خودش نیاورد ، فلذا خنزل پنزل هایتان را اگر نمی خواهید بریزید دور ! از قضا چون قبلن هم تذکر جدی در این زمینه داشتم دوی م  افتاد که منظورش از خنزل پنزل دو سه کارتون مجله و روزنامه اینجانب است که حجمش به اندازه این یخچال و فریزرهایی ست که آب و یخ را با هم تحویل می دهد ، با یک حساب سرانگشتی کلی پول پایش داده بودم و از اینها گذشته مجلات و روزنامه هایم برایم چیزی در مایه های منشور کورش و اسناد ملی ارزش داشت ! گفتم اگر چشمتان به اینهاست که خیالتان تخت اینها هرجا من بروم با من می آیند . ته اش هم گفتم : اگه بهتون بگن آلبومتون رو بندازین تو آشغالای سرکوچه  می ندازین ؟

دو سالی است که برادرزاده ای دارم ، تازگی ها مشغول کشف دنیاست و نهایت بالارفتنش از دیوار نیست ، بلکه تخت و مبل و ایضن کابینت است ، صبح ها خیلی قبل تر از من بیدار می شود و می آید توی اتاقم و خیلی نامفهوم می گوید عمو عمو و یک ضرب ادامه می دهد ، البته که وقتی جوابی نمی دهم می رود سروقت مجلاتم که جدیدن آنرا گذاشته ام در چمدانی گوشه اتاقم ، چمدانی قدیمی که بر می گردد به جهازبرون مادرم  ، با این ابتکار هم مجلات قدیمی جلوی چشمم است هم بالاخره دیزاین دارد ! ایلیا وقتی از جانب بیدارباش من ناامید می شود می رود سروقت مجلات و انگار بمب بیندازند توی چمدان همه ی مجلات را اینطرف و آنطرف پخش و پلا می کند.خوب رگ خواب من دستش آمده .

یکی از علایق چهاره پانزده ساله ام این است که مجله بخرم ، از گل آقای آن وقت ها تا کیهان ورزشی و بعد ترش چلچراغ و همشهری جوان ، شهروند و فیلم و چه چه ! تا این اواخر داستان و بیست و چهار و تجربه و ... هنوز هم سرماه که می شود با یک هیجان و شوق غیرقابل توصیفی می رم دکه روزنامه فروشی ، بعدش هم می آیم طوری که گوشه ی صفحه ها تا نخورد شروع می کنم به خواندنش.

پی نوشت : البته که آن جلد بالا واقعی نیست فقط خواستم یک ترکیبی باشد از علایق و دردسرهای بعدش !

نظرات 6 + ارسال نظر
ادریس چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ق.ظ http://abi-sourati.blogsky.com

پس مکافاتی داری با برادرزاده شیرین شیطانت... :-)

لااقل می شود این مکافات را نوشت

مانـالی چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:21 ق.ظ http://daarchin.blogsky.com/

تو خونه ی ما هم همیشه این بحث بوده و هست.
انباری دو در دومون کیپ تا کیپ پره!
از دست این برادرزاده های شیطون
خوبه که تو کار پاره کردن مجله هات نیست!!

نخواستم بگم حتا چند پروژه نابودی تعدادی از مجلات هم تو کارنامه ش هست

حسن اکبرنژاد چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:18 ق.ظ http://www.hakbarnejad.blogfa.com

وای، وای. امان از این اسباب کشی، که سخت ترین کار دنیاست. داستان برادرزاده ها و خواهرزاده ها هم شیرین ترین داستان های دنیاست. داستان اون چمدان هم با مجله هاش و روزنامه هاش، چیز غریبیه. نحوه آشنایی من با چلچراغ هم که شاید هیچ وقت از ذهنم پاک نشه! راستی مجله "ایران جوان" یادت هست؟ داریش؟

نه. نخوندمش. لابد نتونسته چشممو بگیره

روح اله بلوچی چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:58 ق.ظ

آقا خیلی خیلی مبارک باشه این خانه و کافه جدید . به یکجا

قربانت روح عزیز

بهشب چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:09 ق.ظ http://behshab.blogsky.com/

این نوشته های شیرین شخصی می تونه وبلاگ رو جالب و جذاب بکنه.
داستان تو و ایلیا هم خیلی جالب شده

بهنام چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:22 ب.ظ http://www.BehnamZakeri.ir

خوب است.
مواظب چمدانت باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد